As free as the ocean



سلام.

این پست قراره کلی طولانی باشه.

به اندازه ی تمام وقتایی که اونقد حالم بد یا خوب(کاذب)بود ک نمیتونستم یا نشد که بنویسم.

سال 97 شاید بدترین سال زندگی من بود که چندتا از بهترین اتفاق های عمرم توش اتفاق افتادن.

اولاش که کنکوری بودم و اون قضیه ای که برام پیش اومد که مرز بین زندگی و مرگ برام یه تار مو هم نبود.

اصلا نمیدونم چی منو نگه داشت.

واقعا نمیدونم.

بخاطر این قضیه فک میکردم کنکورم فاتحه ش خونده ست.

وقتی نتایج اومد اونقدر ناراحت بودم که با وجود چندسال کنکور دادن،اولین بارم بود اونطوری میشدم.

از شدت غم نمیتونستم حرف بزنم حتی.

یادم نمیره آنه بهم گفت تنهایی غصه نخوری ها.بذار با هم غصه بخوریم.

معصوم منو شنید.وقتی زبونی برای حرف زدن نداشتم و اصلا یادم نیست اون روزا چی بهش گفتم.

فقط یادمه وجود این دوتا فرشته ای که مطمئنم خدا برام فرستاده بود آرومم کرد.

میولوژی قبول شدم.درحالیکه اصلا دوسش نداشتم و عذاب بود برام خوندنش و بودن با اون بچه ها و جو شون.

اونموقع تازه تهران اومده بودیمو بشدت غریب و تنها بودم.(چون قضیه ی بعد کنکورم داشت ترکش هاشو سمتم پرتاب میکرد!)

یادمه برام شبیه شبی بود که چندسال پیش توی آی سی یو تجربه ش کرده بودم.

درد داشتم و بدترین شرایط ممکن اما نمیذاشتن بیام پایین و راه برم.

نه میتونستم برگردم به قبل عمل و نه میتونستم از اون شرایط رد بشم.

دقیقا همون حس بود.تسلیم شرایط شدن و صبر کردن و درد کشیدن و منتظر پایان موندن.

اواخر مهر و تکمیل ظرفیت و قبول شدنم توی رشته ی مامایی یه معجزه بود.

حتی فکرشم نمیکردم که بخوام آرزوشو کرده باشم.

در همون حین با یه دوست آشنا شدم.

ترم بهمن بودم و وقتای خالیم با اون سپری میشد.

اما اینم دومین کاری بود که باعث شد 97 بدترین باشه.

فهمیدم آدما شبیه ظاهرشون نیستن.حتی شبیه حرفاشون.

و حتی شبیه رفتارهاشون.

دوستیمو باهاش تموم کردم.بدلایلی که واقعا نمیخوام بنویسم و به خودم برای انجام این کار واقعا آفرین میگم.

گفته بودم حالِ خوش کاذب،همین بود.

یکهو خودمو پیدا کردم؛منتها تنها و غریب.

درست مثل اولش.

و هفتم اسفند رسید.

بهترین روزی که تا اینجای زندگیم در تهران داشتم با اختلاف!

رفتنم به جایی که حتی تصورشم نکرده بودم دیگه بتونم بهش نزدیک شم.

عشق بود به معنای واقعی کلمه!

فهمیدم باید چیکار میکردم و چقد از اونچیزی که "باید"،داشتم منحرف میشدم.

با استاد ش. و زندگیشون و گروهشون آشنا شدم.

حالم بهتر شد.

فهمیدم نباید حالمو به آدما گره بزنم.

بخصوص که توی دانشگاه خیلی تو قید دوست پیدا کردن بودم.اما تهش فقط خودمو اذیت کرده بودم.

و بذارید از آخرش بگم.

رفته بودم سونوگرافی برای چکاپ و اینجور چیزا که چیزی رو فهمیدم که یه ماجرای جدیده برام.

من بهش مثل یه ماجرا نگاه میکنم.

مطمئنم این اتفاق و روند درمانی ش،حالا هرچی که باشه،آوای خداست که داره منو صدا میزنه.


+ یه اتفاق دیگه م برام افتاد توی این سال.

یه کسی که فکرشم نمیکردم،به حریمم کرد.

واکنشی که به اون اتفاق نشون دادم،که بازم با م با معصوم و آنه و اون مشاور توی حرم بود،واقعا برام قابل تحسینه.

به خودم افتخار میکنم بابت شجاعتی که داشتم و اصلا هم کار ساده ای نبود.


++میبینید؟سال 97 پر از "فکرش رو هم نمیکردم."ها بوده برای من.

چه خوب و چه بدش!


+++توی این سال خیلی تلاش کردم کسی که واقعا فکر میکردم برام مثل خواهر بوده رو پیش خودم نگه دارم.

اما افسوس که هرچی فاصله ی مکانی بینمون کمتر شد،فاصله ی قلب هامون بیشتر و بیشتر شد.

غرورمو زیرپا گذاشتم.

اما وقتی چند ماه بعدش توی تاکسی میخواستم کنارش بشینم و به دوستش گفت که اون بشینه بجای من،یه تیکه از قلبم شکست.

فقط چند دقیقه بود.

اما برای من رنجی بود به وسعت تمام خاطرات بچگی و بزرگ شدنمون با هم.

بیهوده بود تموم اون تلاش ها و تهش ناکامی بود.

چیکار کردم؟

هیچی.

رها کردم تا اونجوری که دوست داره آدمای زندگیشو انتخاب کنه.

و دیگه تلاشی نکردم.


پ.ن.

-هنورم از من متنفری؟

+آره.

-چرا؟

+چون میتونی منو ترک کنی!


پ.ن.2  بقول دکتر حلت امیدوارم همه مون بعدها برای بقیه تعریف کنیم:همه چیز از 98 شروع شد.

و اینکه خداروشکر که ولادت حضرت علی (ع) مصادف شد با عید نوروز.

خداروشکر که به همه ی کارام رسیدم و خرید دقیقه نودی م موفقیت آمیز بود.

خداروشکر بابت اینکه ماه انقد کامل و خوشگله امشب.

خداروشکر که !

و در نهایت:


عیدتون حسابی مبارک!

با بهترین

آرزوها.!



تو این مدت "انقلاب جنسی" رو دیدم.

"1984" رو شروع کردم و الآن در یک سوم پایانی شم و حقا که چقد نچسبه یوقتایی!

یکم پیشرفت کردم در زومبا.

"طلا" و "ایده ی اصلی" جشنواره رو دعوت شدم که ببینم و دومی بسی به دلم نشست.

ترم جدید هم شروع شد.

راستش یکم ترس داره اولاش.

اونم بعد اینهمه مدت.

اینکه از همه ی بچه ها تقریبا بیشتر سوال میپرسم بهم حس بدی میده گاهی وقتا!

همین.

بیشتر از این تراوش نمیشه که بیاد روی این صفحه.


+گاهی مثل همین الآن حس میکنم برای نوشتن در اینجا باید از پشت چسب ضخیمی که باهاش دهنمو بستن حرفامو بفهمونم.

همونقدر سخت.

همونقدر نامفهموم.


هشدار: این پست حاوی مطالب امیدبخشی نیست.درصورت امکان،نخونید!

 

فقط میخوام بنویسم الآن چجوریم تا بعدا بدونم از کجا به کجا رفتم.

بعد از پیدا شدن اون دوست بعد از شش روز من فک کردم حالم خوش میشه.اما زهی خیال باطل!

هم اکنون با اینکه فهمیدم انقدرا هم ک فکر میکردم "ناچار" نیستم،اما خب گویا بدنم صرفا وانمود میکنه ک فهمیده.

رفتنم بیرون از خونه،حتی برای دیدن دوستای خوب،واقعا بزوره.

ینی ترجیح میدم فقط تو رختخواب بمونمو بخوابم.

خسته نیستم.

من برای فرار همیشه میخوابم.این متاسفانه یجورایی استراتژی منه!

صبح ها از سروصدای تلوزیونو حرف زدن بقیه و با ضعف کردن و حس کردن اسید معده از خواب بیدار میشمو دوباره بزور خودمو میخوابونم تا ظهر.

غذا میخورم تقریبا فقط برای اینکه دل درد و ضعف م از بین بره.

اما با وجود اینکه امشب شام نخوردمو ضعف هم دارم،هیچ علاقه ای ب غذا خوردن ندارم و ترجیح میدم دل دردو تحمل کنم.

انقدر بی حوصله م که باید تلاش کنم یه فیلم سینمایی جذاب زیرنویسو تا آخر ببینم.اونم وسطش هی میرم و میام!

و انقدر بی تمرکز که وقتی کتاب میخوندم از خودم ناامید شدم و دیگه نخوندم.

چون بطور واضحی فقط داشتم میخوندم و عملا ذهنم درحال نشخوار کردن چیزهای دیگه بود.

از وضعیت اتاقمم ک نگم بهتره!

از نمیدونم کی وسایل کمدو درآوردم ب قصد اتاق تی؛اما هنوم وسط رو به کنار اتاق هستنو سلام دارن!

نمیدونم چی میتونه خوشحالم کنه؛شاید هیچ چیز!

نمیدونم میخوام کجا برم؛شاید هیچ جا!

و نمیدونم میخوام چیکار کنم؛شاید هیچکار.

اما نه.دلم میخواد ساز بزنم.کاش اوضاع خوب شه و بتونم.

در نهایت انگار یجورایی همش دارم از بیرون به خودم و حال و اوضاع زندگیم نگاه میکنمو به حال خودم تاسف میخورم.

در عین عامل بودن،نظاره گر تمام این ویرانی هم هستمو این دردناکه واقعا.

ک بدونی چ افتضاحی ب بار اومده و ندونی چجوری باید حلش کنی.

کاش بدونمش.

صرفا:

ک

ا

ش!

 

+کاش همین الآن از خواب میپریدم.

با همون تپش قلبو با خودم میگفتم:

عجب کابوسی بود.!


بازم حسش کردم.

مرگ رو.

برای من نبود.اما برای کسی بود ک باهاش زندگی کرده بودم.

همون حس سرد و بی رحم.

هرموقع یه مرگ اتفاق میفته٬یادم میاد ب فوت مادر٬خاله ها٬.

چرا؟

چرا انقدر زیاد؟

ای کاش میشد فقط یه بار دیگه داشته باشمشون.

دلم تنگه و نمیدونم چجوری تحمل کردم.

یجوری شده ک انگار هیچوقت نبودن.عشقشون توی قلبم هست و کمبودشون.

اما یادم‌ نمیاد خیلی ک بودنشون چ شکلی بوده.

طبق معمول تنهایی اشک میریزم.

طبق معمول هیچکس نیست ک بشنوه.

ما تنها به دنیا میایم و تنهای تنها هم میریم.

کاش اینو بدونم!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بازرگانی سینا نور رسام وکیل یاری ، همراه حقوقی شما مقالات قالیشویی فصل بهار وب سایت تبریز زنانگی هایم عاشقانه برای تو دنياى خاكسترى من Xezo Games