هشدار: این پست حاوی مطالب امیدبخشی نیست.درصورت امکان،نخونید!

 

فقط میخوام بنویسم الآن چجوریم تا بعدا بدونم از کجا به کجا رفتم.

بعد از پیدا شدن اون دوست بعد از شش روز من فک کردم حالم خوش میشه.اما زهی خیال باطل!

هم اکنون با اینکه فهمیدم انقدرا هم ک فکر میکردم "ناچار" نیستم،اما خب گویا بدنم صرفا وانمود میکنه ک فهمیده.

رفتنم بیرون از خونه،حتی برای دیدن دوستای خوب،واقعا بزوره.

ینی ترجیح میدم فقط تو رختخواب بمونمو بخوابم.

خسته نیستم.

من برای فرار همیشه میخوابم.این متاسفانه یجورایی استراتژی منه!

صبح ها از سروصدای تلوزیونو حرف زدن بقیه و با ضعف کردن و حس کردن اسید معده از خواب بیدار میشمو دوباره بزور خودمو میخوابونم تا ظهر.

غذا میخورم تقریبا فقط برای اینکه دل درد و ضعف م از بین بره.

اما با وجود اینکه امشب شام نخوردمو ضعف هم دارم،هیچ علاقه ای ب غذا خوردن ندارم و ترجیح میدم دل دردو تحمل کنم.

انقدر بی حوصله م که باید تلاش کنم یه فیلم سینمایی جذاب زیرنویسو تا آخر ببینم.اونم وسطش هی میرم و میام!

و انقدر بی تمرکز که وقتی کتاب میخوندم از خودم ناامید شدم و دیگه نخوندم.

چون بطور واضحی فقط داشتم میخوندم و عملا ذهنم درحال نشخوار کردن چیزهای دیگه بود.

از وضعیت اتاقمم ک نگم بهتره!

از نمیدونم کی وسایل کمدو درآوردم ب قصد اتاق تی؛اما هنوم وسط رو به کنار اتاق هستنو سلام دارن!

نمیدونم چی میتونه خوشحالم کنه؛شاید هیچ چیز!

نمیدونم میخوام کجا برم؛شاید هیچ جا!

و نمیدونم میخوام چیکار کنم؛شاید هیچکار.

اما نه.دلم میخواد ساز بزنم.کاش اوضاع خوب شه و بتونم.

در نهایت انگار یجورایی همش دارم از بیرون به خودم و حال و اوضاع زندگیم نگاه میکنمو به حال خودم تاسف میخورم.

در عین عامل بودن،نظاره گر تمام این ویرانی هم هستمو این دردناکه واقعا.

ک بدونی چ افتضاحی ب بار اومده و ندونی چجوری باید حلش کنی.

کاش بدونمش.

صرفا:

ک

ا

ش!

 

+کاش همین الآن از خواب میپریدم.

با همون تپش قلبو با خودم میگفتم:

عجب کابوسی بود.!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پرستاری 1 Tony دنیای از خوشمزه ها بنی آدم خدمات دسترسی به اینترنت پنجره چوبی تکنولوژی روز وبلاگ اموزشی پیچک زندگی من